رمان کلت طلایی فصل 3
صدای جیغم تموم خونه رو گرفت.افشین خودشو در عررض چند ثانیه پرت کرد تو اتاق. - چی شده؟ با وحشت بهش خیره شدم. - پرسیدم چی شده؟ - هیچی. - چی؟ - هیچی...می گم چیزی نشده. - پس چرا جیغ زدی؟ - همین جوری. - یگانه! - بله؟ - راستشو بگو؟ - کابوس دیدم... - همین؟ وقتی جواب مثبتمو شنید پوفی کرد و بیرون رفت.صدای آرتین رو می شنیدم که ازش می پرسید چی شده.اما فکرم رفت سمت همه چیزایی که توی خواب دیدم.همه چیزایی که یادم اومد.یادم اومد من کی بودم.یادم اومد من یه قاتلم. زیرلب گفتم- من یه قاتلم. دوباره به همون بی احساسی چندماه قبل شدم.شدم همون یگانه اما یه لحظه فکر افشین تمرکزم رو به هم زد.یادم اومد که کلتم رو گرفتم سمتش.اما شلیک نکردم.چشمای پر از دردش اجازه نداد که ماشه رو بکشم.کلت رو آوردم پایین و از خونه زدم بیرون.یادم اومد که با کیوان رفتم سمت خونه جدیدم.یادم اومد که همه چی منفجر شد و بعد...همه چی از یادم رفت.یادم اومد که مائده و شیوا مردن.مهتاب گم شده.به آرتین حق دادم از من عصبانی باشه.افشین رو درک نمی کردم.اصلا...باید منتظر می موندم....تا صبح فردا افشین و آرتین برن.تا انتقاممو بگیرم.انتقام برادر پرپرشده م.یاشارم که... خودم کشتمش.همون موقع هم چشمای یاشار داد می زد که منو مقصر می دونه.یاشار می تونست زندگی خوبی رو داشته باشه. زندگی من نابود شد و زندگی یاشار هم...وقتی کیوان بهم دستور داد تیر رو توی سر برادرم خالی کنم یه لحظه دستم لرزید اما از بس کشته بودم...زن ها رو بچه ها رو مردا رو...عادی شده بود.وقتی کلت طلاییمو گذاشتم روی سرش گفت ازت نمی گذرم یگانه.گفت تو پاک نیستی.گفت یه روز خواهی سوخت.توجه نکردم و ماشه رو فشار دادم.باید می کشتمشون.تمام کسائی رو که من رو بدبخت کردن...انتقام من باید شروع می شد.باید سخت شروع می شد.دلم می سوخت برای کسائی که از این به بعد با اون کلت طلایی قشنگ کشته می شدن همونایی که منو از نزدیک می شناختن و با تحسین به اسلحه م نگاهش می کردن.با کیوان خریدمش...از یه قاچاقچی اسلحه.کلی بابت پول دادم اما پشیمون نشدم.صلابت بهم می داد و هرکسی منو می دید از ترس خشکش می زد.همیشه با اسلحه همین بودم.دوست من اسلحه م بود نه آدما.نه حتی کیوان...کیوان اولین شکار من خواهد بود.من برگشته بودم. **** - یگانه ما امشب یه کم دیر برمی گردیم مشکلی نداری؟ - نه چه مشکلی...شام می خورین یعنی؟ - آره می خوریم. - به سلامت. وقتی بیرون رفتن یه فکرم رسید که باید یه کم مهارتمو تقویت کنم.خیلی وقت بود دست به اسلحه نبرده بودم.رفتم تو بالکن.درختی رو که تقریبا تو فاصله شش یا هفت متری م بود در نظر گرفتم.یه برگو انتخاب کردم و بعد از اینکه صدا خفه کن رو روی کلت گذاشتم نشونه رفتم.تیر سوم خورد به برگی که نشونش کرده بودم. لبخندی زدم- پس همچینم یادم نرفته. بازم تمرین کردم.دو سه ساعت بعد کلت رو گذاشتم سر جاش و غذامو درست کردم.رفتم سر لپ تاپ افشین.هنوزم رمز نداشت.باید بهش تذکر می دادم.البته بعد از اینکه اطلاعاتمو کشیدم بیرون.باید می دونستم کیوان کجاست...موبایلشو خودم خریده بودم و می دونستم چطور از اینترنت پیداش کنم.شماره شو وارد کردم و دعا کردم که عوضش نکرده باشه.بعد از چند دقیقه کار و یه ذره ورود غیر مجاز به بعضی سایت ها پیداش کردم.پس خونه شو عوض نکرده بود....لبخند شیطانی زدم. - کیوان...منتظرم بمون. لپ تاپو جمع کردم و سی دی های افشینو پیدا کردم و یکی شو تو پلیر گذاشتم. گذشتم از جلوی چشمام دارن رد میشن آهسته تو رویام تو رو میبینم یه رویای پر از غصه با چشمای پر از اشکم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهای تو افتادم تو آسون رد شدی رفتی تو کوران غمو سختی منم رفتمو پی کارم تو هم دنبال خوشبختی گذشتم ا جلوی چشمام دارن رد میشن آهسته تو رویام تو رو میبینم یه رویای پر از غصه با چشمای پر از اشکم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهای تو افتادم تو آسون رد شدی رفتی تو کوران غمو سختی منم رفتم پی کارم تو هم دنبال خوشبختی کی توی قلبت جای من اومد اسمو از تو خاطر تو برد کی بوده اینقدر اینقدره راحت باعثش بود که خاطراتمو برد چی شده حالا که از این دنیا زندگی رو بدون من میخوای چجوری میشه چجوری میتونی میتونی با خودت کنار بیای یه جوری ریشه هام خشکید که انگار کار پاییزه خزونه رفتنت انگار داره برگاشو میریزه یه جوری گریه میکردم که بارون بینشون گم بود کاش این رویا از آغازش فقط خوابو توهم بود کی توی قلبت جای من اومد اسمو از تو خاطر تو برد کی بوده اینقدر اینقدره راحت باعثش بود که خاطراتمو برد چی شده حالا که از این دنیا زندگی رو بدون من میخوای چجوری میشه چجوری میتونی میتونی با خودت کنار بیای - آخی چرا تو انقدر دپرسی افشینی... یه ذره فکر کردم.ونکنه افشین عاشقم شده باشه جدا.عاشق چی من شده؟یه آدم قاتل که عاشق شدن نداره. زدم آهنگ بعدی و دعا کردم دپسرده بازی نباشه. تو خیالمی هنوزم وقتی نزدیکم به دوری وقتی حس می کنم از من هر لحظه تو در عبوری تو خیالمی هنوزم وقتی که چشم انتظارم من هنوزم جز خیالت از خودم چیزی ندارم واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو میگیره دیگه این رویای با هم بودن داره از یاد این خونه میره واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه دیره دیگه دیره داره فکرت دنیامو می گیره تو خیالمی هنوزم وقتی بارون با عطر تو می باره وقتی که دستای من هر لحظه تو بارون دستاتو کم میاره تو خیالمی وقتی هر کسی با عشقش از کنارم رد می شه تو خیالمی هر جا باشم هر جا باشی هر لحظه تا همیشه هر لحظه تا همیشه واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه این رویای با هم بودن داره از یاد این خونه می ره واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه دیره دیگه دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه دیره دیگه دیره دیگه دیره دیگه دیره دیگه دیره زدم زیر خنده- نه بابا این جدا عاشق شده... دراز کشیدم و بهش فکر کردم.بد نبود.چشمای درشت مشکی رنگ.تقریبا دو متری قدش بود.احتمالا ارثی بود چون آرتین هم همینجوری بود.هیکلی و دقیقا همونجور که من وقتی نوجوون بودم عاشقش بودم.اجزای صورتش کاملا سخت و محکم به نظر می اومدن.احتمالا تو ماموریتا حسابی مجرما رو می ترسوند....داشت خوابم می برد که از جا پریدم.نباید خوابم می برد.حال و حوصله کابوس نداشتم. صدای در اومد.بلند گفتم- افشین اومدی؟ صدای آرتین اومد- نه...آرتینم. از آشپزخونه اومدم بیرون و یه دفعه خشکم زد.لباس آرتین غرق خون بود. - چی شده؟افشین کجاست؟ - تیر خورد...بیمارستانه...اومدم لباسم رو عوض کنم و برم اونجا. - افشین خوبه؟ - به پهلوش خورده بود.تا موقعی که من بیمارستان بودم خوب بود. رفت سمت اتاقش- کجا؟ - دارم می رم لباسمو عوض کنم کاری داری؟ - یعنی...می گم منم میام. - نه... - چرا؟ - چون افشین تا قبل از این که از هوش بره دقیقا گفت تو نباید از این خونه بیای بیرون. - دارم با تو میام. - چه ربطی داره.همینجا می مونی.من شب نمیام. می دونستم کل کل کردن باهاش بی فایده ست.همیشه مرغش یه پا داشت.آرتین که رفت رفتم سراغ کلت.دستی روش کشیدم.کاپشن چرمی رو که افشین برام خریده بود تنم کردم و با یه تیپ پسرونه زدم بیرون.ساعت هفت شب بود.کلت رو تو جیبم فشار می دادم. تاکسی سوار شدم و نزدیک خونه ویلایی کیوان پیاده شدم.رفتم پشت در.صدای تلویزیون میومد.کلت رو دراوردم و سمت در گرفتم و با دست دیگه م در زدم.در باز شد و کیوان رو دیدم که با تعجب به من زل زد. - سلام عزیزم. - تو...تو. - از خوشحالی زبونت بند اومده؟ بذار بیام تو با هم حرف می زنیم. در رو با پام کوبیدم.هنوز بهم زل زده بود- کیوان اون نگاهتو بکش اون ور. - تو چطوری زنده ای؟ - شاید روحمه اومده ازت انتقام بگیره...از کجا مطمئنی؟ - ببین یگانه. - ببین نداریم. - یگانه دست من نبود. پوزخند زدم- بعدا به اونی که دستش بود می رسم. داد زدم- برو بشین روی اون صندلی. - یگانه بیخیال. - بیخیال چی؟ منو می خواستین بکشین...من ولتون نمی کنم. - یگانه تو زنده نمی مونی. - چیزی که می دونم رو به من نگو.بله من زنده نمی مونم و اینم به خوبی می دونم.که چی؟ - برای چی الکی می خوای منو بکشی؟ با دست چپم گونه م رو لمس کردم- نظر خودت چیه؟بذار من بهت بگم.کمترینش اینه که منو می خواستی بکشی. بیشترینش اینه که تو اونقدر منو از انسانیت دور کردی که برادر خودمو کشتم. چشمامو به آرومی بستم و باز کردم و ادامه دادم- دلیل دیگه ای لازمه؟ دست کیوان رو دیدم که با یه اسلحه به سمتم نشونه رفت.بازوم سوخت و منم شلیک کردم.کیوان پرت شد زمین.رفتم نزدیک.گلوی خونینش رو دیدم- من از همون اول از تو بهتر بودم.با من نباید در میوفتادی. من صداخفه کن داشتم منتها کیوان نداشت.از اون خونه زدم بیرون.دستم خونریزی داشت.یه ماشین گرفتم و رفتم خونه.کسی هنوز خونه نبود.دویدم تو حموم.جعبه کم های اولیه داشتم.یه سختی تونستم گلوله رو دربیارم و زخم رو بخیه زدم.خیلی خون ازم نرفته بود.همه جا رو تمیز کردم و گلوله رو انداختم دور.یه چیزی خوردم.لباس آستین بلند پوشیدم تا کسی متوجه نشه.خودمو پرت کردم تو رخت خواب. **** دو سه روز گذشت و افشین مرخص شد ولی چند روزی باید خونه استراحت می کرد.چایی رو ریختم توی استکان و بردم توی اتاق خواب.افشین دراز کشیده بود و داشت تلویزیون می دید.منو دید و لبخند زد. - زحمت نکش... سرمو کج کردم- وظیفه مه. سینی چایی رو روی میز کنارش گذاشتم و خودم هم رفتم اونور تخت و خودمو پرت کردم رو تخت.افشین خندید- چی کار می کنی؟ - خیلی تخت باحالیه...چون می ده واسه بالا و پایین پریدن. افشین سری به نشونه تاسف تکون داد- هنوز بچه ای نه؟ - تا تعریفت از بچه چی باشه. - رفتارهایی که با سن آدم نخونه...کوچکتر از سن رفتار کردن. - اینجوری که درست نیست...نمی شه که همیشه زانوی غم بغل بگیریم.یا اصلا غمم نه...همیشه منطقی فکر کنیم...دنیای بچه ها رو برای این دوست دارم که همیشه کاری رو می کنن که خودشون خوششون بیاد.کمتر بچه ای هست که برای خوش آمد اینو اون بخواد کاری بکنه.یا حداقل من ندیدم. - شاید تو راست بگی... چند دقیقه به سکوت گذشت.نگاهی به سینی انداختم- اون چایی رو بخور بعدش باید پانسمانتو عوض کنم. - مگه بلدی؟ - آرتین دیروز که خواب بودی یادم داد.بدو بخور دیگه. داشت چاییشو می خورد که رفتم و وسایل پانسمان رو برداشتم و بردم تو اتاق. - خوردی؟ - آره. - لباستو دربیار. یه ذره سعی کرد که دیدم صورتش تو هم رفت.پرسیدم- چی شد؟ - پهلوم کشیده می شه.نمی تونم. رفتم کنارش- دستاتو تا اونجایی که می تونی بیار بالا. بعد از چند دقیقه تلاش لباسشو درآوردم. - مجبوری انقدر لباسای تنگ بپوشی؟ - من تنم نکردم فکر کنم کار آرتینه. - به اون یکی پهلوت دراز بکش. وسط تخت نشستم و پانسمانش رو باز کردم. - از دیدن زخم بدت نمیاد؟ - چرا بدم بیاد؟ - معمولا دخترا اینجورین. - با چند تا دختر معاشرت داشتی که به این نتیجه رسیدی؟ - یه ستوانی داریم تو اداره...یه دفعه که من توی یه عملیات با یه چاقو دستم زخمی شده بود غش کرد. - خوب بعضیا بدشون میاد. - بگو اکثرا. - نخیرم...خانما ظریف هستن...از کثیف کاری خون بدشون میاد. - پس تو چرا...؟ تو دلم گفتم- چون باعث این جور زخما خودمم. جوابشو ندادم.پانسمان رو گذاشتم رو زخمش.تنش داغ داغ بود. - چرا انقدر داغی تو؟ - جدی؟ نفهمیده بودم. - می تونی بلند بشی...تموم شد. افشین دستمو کشید کشید و افتادم روش. افشین - آخ... سعی کردم بلند بشم – خوب این چه کاری بود آخه؟ - مرض دارم... نفس عمیقی کشید.انگار دردش زیاد بود. - افشین جان دستمو ول م کن بلند بشم؟ الان بخیه ت باز می شه. دستمو محکم تر گرفت- نه. اشاره به سرم کرد- بیارش پایین. - در مورد کیسه شلغم که حرف نمی زنی می گی بیارش پایین.کله ست. - شاید توش شلغم باشه؟ از کجا می دونی؟ سرمو ببردم پایین تر- نذار روتو کم کنم. - ببینم چجوری می خوای اینکار رو بکنی؟ دست آزادم رو بردم زیر گردنش و خودمو چسبوندم بهش...حس می کردم چراغ و میز و تخت و تابلو و همه چی چشم درآوردن دارن ما رو نگاه می کنن.همونطور که تو بغلش بودم پرسیدم- چی شد که تیر خوردی؟ - یه داستان جنایی. - آخ جون من می میرم واسه داستان جنایی. - حوصله شو داری؟ - منو تو بغلت قفل کردی و نمی تونم تکون بخورم.لااقل حوصله م سر نمی ره.داستان بگو پسری. خندید و گونه م رو بوسید- باشه...تعریف می کنم خانومی. دستشو رو فرو کرد تو موهام. - یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.دو تا آقا پلیسه بودن به اسم های افشین و آرتین.یه روز مافوقشون زنگ زد و گفت باید بریم که ماموریت برای دستگیری آقا دزده.افشین از خانوم کوچولوش خداحافظی کرد...در حالیکه می دونست احتمال زنده برگشتنش از این ماموریت کمه...خیلی کم.آقا پلیسا رفتن نزدیک یه وبلا خارج شهر.می خواستن یه آدم خیلی بد رو دستگیر کنن.آدم خیلی خیلی بدی بود. صدامو بچگونه کردم- چیگد بد بود؟ - خیلی بد...آدم می کشت...آدما رو اذیت می کرد.دشمن آدمای خوب بود. خیلی سعی کردم تو بغلش هیچ عکس العملی نشون ندم.انگار داشت منو توصیف می کرد.آدما رو اذیت می کردم.افشینم رو اذیت می کردم. - حواست هست کوچولو؟ - آره...بوگو بقیه شو بابایی. - رفتن تو ویلا.آدم بده که اسمش مسعود بود به افشین شلیک کرد.افشین حواسش نبود.مسعود از پشت بهش تیر زد. بی اختیار گفتم- نامرد ... افشین سرشو فرو کرد تو موهام- آرتین خودشو پرت کرد سمت افشین.اما نتونست جلوی تیر خوردنش رو بگیره.مسعود هم فرار کرد. - این ویلا کجا بود؟ - یه ویلا تو کرج...چطور؟ - هویجوری... - چی؟ زیرنویس برو. ابروهامو بالا پاینن کردم- نه...پس این مسعود .... مسعود چی؟ - مسعود مظفر... - آقای ما رو زخمی کرد؟ - آره. - خودم موخورمش. افشین دستش رو گذاشت رو کمرم.گرمای دستش رو از روی لباس هم تشخیص می دادم.منو بیشتر به خودش فشرد.موهام ریخت تو صورتش.صدای آهسته و خش دارش رو شنیدم. - دوستت دارم... یه قطره اشک از چشمم افتاد رو گونه ش.با تعجب بهش نگاه کردم.سالیان سال بود که گریه نکرده بودم. - چرا گریه می کنی؟ می خواستم داد بزنم و بگم من لیاقت عشق تو رو ندارم اما فقط گفتم- منم دوستت دارم. لب هام روی لب هاش سر خورد. در باز شد و آرتین رو از گوشه چشمم دیدم که گوشی تلفن دستش بود و داشت حرف می زد.یه هو ما رو دید و ابروهاش بالا رفت.سرشو محکم تکون داد و در اتاق رو محکم بست. من و افشین با صدا زدیم زیر خنده. فشین به چشمام نگاه کرد- چکارا کردی؟ - کی؟ - همین چند روز که من بیمارستان بودم. - آهان...خونه بودم دیگه. - جایی نرفتی؟ - نه....کجا رو دارم برم. - تو چرا از من نپرسیدی که چرا در مورد اسمت بهت دروغ گفتم. خودمو کشیدم اونور- خوب چون تو منو پیچوندی. - یعنی با یه پیچوندن من تو خودتو کشیدی کنار. - شاید...شایدم بهت اعتماد کردم. - خودت گفتی بهم اعتماد نمی کنی. - اگه نمی کردم الان تو بغلت نبودم. - پس بذار بهت بگم.من با اسم مرسده عاشقت شدم. - یعنی من بهت دروغ گفته بودم در مورد خودم؟ - آره. - پس چرا هنوز منو دوست داری؟ - بیشتر سعی می کنم خودمو سرکوب کنم. خندیدم- مشخصه خودتو داری سرکوب می کنی. - به هر شکل من از تو جز یه اسم و فامیل و اینکه خواهر دوستم هستی چیز دیگه ای نمی دونم. - من باید چکار کنم؟ - سعی کن یادت بیاد کی بودی.کجا بودی بعد از کشته شدن یاشار. از رو تخت بلند شدم-باشه سعی خودمو می کنم. یکی در زد.صدای آرتین بلند شد- اگه کاراتون تموم شد از اتاق من بیاین بیرون می خوام لباس عوض کنم. خندون در رو باز کردم و از جلوی نگاه سرد آرتین خودمو کنار کشیدم و رفتم تو پذیرایی.صدای آرتین رو شنیدم. آرتین - تو جدا عقلتو از دست دادی. افشین - چطور؟ - داری عاشق کی می شی؟ - برادر من صبر کن.منم یه نقشه ای دارم. - به نظر من تو داری تو نقشه اون مکار حل می شی. - اون چیزی یادش نمیاد. - اون مشکوکه. - آرتین خواهش می کنم برای یه بارم که شده به من اعتماد کن.باشه؟ - خدا کنه تو هچل نیفتی. تو دلم گفتم- خداکنه. **** موندن افشین تو خونه برام دردسر ساز شده بود.نمی تونستم برم بیرون دنبال بقیه کارهام.کار که می گم همون شکار اوناییه که منو بدبخت کردن.آرتین عوض شده بود.قبلا از من خوشش نمیومد حالا انگار می خواست سر به تنم نباشه.می خواست این حس رو به افشین هم منتقل کنه.روزام بدون هیچ اتفاق خاصی می گذشت و من از انتقامم دورتر و دورتر می شدم.می ترسیدم یه روزی برسه که همشون فرار کنن بدون اینکه زخم یه گلوله از کلت طلایی رو تنشون نشسته باشه.حس می کردم که دارم عصبی و کم طاقت می شم.نمی خواستم افشین از جریان بویی ببره.برای همین باهاش نرم رفتار می کردم اما کارها و رفتارهای آرتین واقعا رو اعصابم رژه می رفت.یه روز منو آدم حساب نمی کرد و اصلا باهام حرف نمی زد یه روز هم چنان با خشم و عصبانیت صدام می کرد که هر لحظه فکر می کردم قراره یه بلایی سرم بیاره.کلت تو جعبه نقره ای رنگش داشت خاک می خورد و منم رو فکرم خاک نشسته بود.وقتی تفنگ دستم نبود نمی تونستم فکر کنم.منی که حداقل هر هفته یکی رو از زندگی ساقط می کردم این طرز زندگی یه مقدار واسم مشکل درست کرده بود.گرچه به خودم افتخار نمی کردم که هر هفته یکی رو می کشتم اما ترک عادت موجب مرضه.سرگرم دیدن تلویزیون بودم که صدای افشین متوجه م کرد که بیدار شده.رفتم تو اتاقش. - ساعت خواب؟ - رمق بلند شدن ندارم. - جناب سرگرد سه روز دیگه خواستی بری اداره بح کله سحر چطوری می خوای بلند بشی؟ - از الان واسه همون عزا گرفتم دیگه. - از فردا شروع کن به سحر خیزی که سه روز دیگه که مرخصیت تموم شد بتونی به کارت هم برسی. - چشم حتما...کمکم می کنی بلند بشم؟ - تو پات تیر خورده یا پهلوت؟ - چطور؟ - چون واسه هرکاری از من کمک می گیری. - یه ذره تکون می خورم پهلوم تیر می کشه. پوفی کردم و بهش کمک کردم بلند بشه. - ناهار کی درست می شه؟ - تازه ساعت یازده صبحه.برو یه لقمه نون و پنیر بخور طرفای یک آماده می شه. **** ظرفای صبحونه شو داشتم می شستم. - یگانه امشب مهمون داریم. - کی؟ - خاله م. - مگه خاله داری؟ - خوب آره.تعجب نداره که. - اسمش چیه؟ - میترا.یعنی ما صداش می کنیم خاله میترا. - چجوریه؟ - چی چجوریه؟ - اخلاقش رو می گم. - عین مامانمه. از دهنم پرید- پس خوبه. ابروهای افشین پرید بالا- مگه تو مامان منو یادت میاد؟ - نه. - پس از کجا می دونی که مامان من اخلاقش خوب بود؟ - خوب حدس زدم...از اینکه تو و آرتین انقدر دوستش داشتین و چیزایی که می گین و از این حرفا. از آشپزخونه اومدم بیرون.می تونستم سنگینی نگاه افشین رو رو خودم حس کنم. تو دلم گفتم- گند زدی یگانه. **** یکی در زد و رفتم در رو باز کردم.آرتین بود و یه بسته دستش. - سلام. آرتین با سردی جوابمو داد- سلام. کنار رفتم تا بیاد تو.همونجور که داشت کفش هاش رو درمیاورد بسته رو داد بهم. - اینا رو افشین گفت برات بخرم. - چی هستن؟ - برو وازشون کن خودت می فهمی. رفتم تو اتاق خواب و در جعبه رو باز کردم.یه شلوار لی سفید توش بود و با یه تونیک آّبی آسمونی و یه شال با طرح آبی و سفید. - قشنگن؟ افشین بود.برگشتم و نگاهش کردم- آره خیلی.فقط... - فقط چی؟ - شال برای چی؟ - خالم یه پسر داره...ازت می خوام که می دونی زیاد باهاش گرم نگیری آدم مضخرفیه. - چطور؟ - کمترینش هیزیشه. - باشه... دیدم خیلی ناراحت شد خواستم راضی ش کنم.رفتم جلوش وایستادم. - می خوای پوشیه بزنم عزیزم؟ دستی تو موهام کشید و خندید- می دونی اگه دست من بود می گفتم بزن چشمات خیلی جلب توجه می کنه. سرمو برگردوندم- مگه تقصیر منه؟ - فکر کنم باید یه تسویه حساب با خدا داشته باشم. - اوا... - همه این خوشگلیا رو خدا توی این بدن جمع کرده و مواظب باش...تو راه کج نیفتی. اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.تو دلم گفتم- من خیلی وقته تو راهه کج افتادم.تو خبر نداری. رفتم تو آشپزخونه.آرتین و افشین پشت میز نشسته بودن و صحبت می کردن.من که وارد شدم حرفشونو قطع کردن.مشکوک نگاهشون کردم- می خواین من برم. افشین به صدا اومد- نه ....نه تموم شد حرفمون. یه چایی ریختم و بهشون دادم. افشین- ناهار چی داریم؟ - زرشک پلو با مرغ. - به به.من عاشق زرشک پلوام. - از رو کتاب آشپزی درستش کردم.دیدم مهمون داریم گفتم آبروداری کنم. اشاره آرتین به افشین رو دیدم و لحظه ای بعد افشین دنبال بردارش رفت. وقتی داشتم شال رو دور سرم می پیچیدم زنگ در رو زدن. افشین گفت- من در رو باز می کنم. صدای در اومد و بعد صدای احوالپرسی.شال رو محکم کردم و رفتم تو پذیرایی.با زنی که همون میترا بود احوالپرسی کردم.خیلی آدم خوش برخوردی بود.چشمام رو گردوندم تا پسرش رو ببینم که خشکم زد. پسر هم همینطور بود اما هردو خیلی زود خودمون رو جمع کردیم و سلامی زیر لب بهش کردم و رفتم تو آشپزخونه.سنگینی نگاه افشین رو حس می کردم.دلم می خواست سرم رو بکوبم به دیوار.امکان نداشت که اون....خدایا.چطوری؟آخه...چطور ؟ - یگانه خوبی؟ سریع برگشتم.افشین بود.لبمو تر کردم- آره...الان چایی میارم. - یه مقدار عصبانی به نظر میای. - نه نه خوبم. یه کم اومد جلو- یگانه من خیلی احمق به نظر میام؟ سرمو بردم عقب- یعنی چی؟ - تو فرید رو می شناسی؟ - فرید کیه؟ - پسرخاله م. - نه از کجا باید بشناسم. - از خودت بپرس. - نمی شناسمش باور کن. - من خیلی وقته خیلی چیزا رو باور نمی کنم.و اگر یه روز بفهمم که دروغ گفتی...فقط خدا به دادت برسه. سرمو تکون دادم- نمی شناسمش.حالا برو تو پذیرایی زشته. چایی رو ریختم و رفتم پیششون.میترا خیلی خوب بود.دقیقا عین مائده.نگاه خیره فرید رو گاهی رو خودم متوجه می شدم.اگه می تونستم چشماش رو از کاسه درمیاوردم.مشخص بود منو شناخته.افشین حق داشت بگه این یارو آدم مضخرفیه....گرچه نمی دونست تا چه حد. میترا- افشین جان ناراحت شدم ازت. افشین- چرا خاله؟ - همین که نگفتی با یه دختر به این خوبی ازدواج کردی. - یهویی شد خاله.شما ببخش. چشمای میترا اشک آلود شد- اگه خواهرم اینجا بود....همه دغدغه ش این بود که تو رو سروسامون بده. آرتین تقریبا سفید شده بود.حق داشت مرگ زن و مادرش و گم شدن بچه ش تا حدودی تقصیر من بود.زیر لب معذرت می خوامی گفت و رفت تو اتاقش. میترا ادامه داد- بچه م آرتین خیلی شیوا رو دوست داشت.تو که بیمارستان بودی ندیدی چه می کرد سر خاک شیوا و مامانت.همه ش می ترسیدم سکته کنه بچه م. صدای نحس فرید رو شنیدم- مامان حالا این حرفا چیه می گی؟اومدیم مهمونی ها... چایی ها رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه.سه ساعت بعد مهمونی تموم شده بود.موقع رفتن فرید یه کم کنار در طولش داد و افشین و آرتین با مائده رفتن تو پارکینگ. - پس زنده ای. - آره به کوری چشم تو. - چطوری قاپ اینو دزدیدی؟ - فکر نکنم به تو مربوط باشه. - جدی؟ کیوانم تو کشتی؟ سعی کردم خودم رو شگفت زده نشون بدم- چی؟ کیوان مرده؟ خیلی قشنگ فیلم بازی کردم.انگار باور کرد- تو نمی دونستی؟ اه چرا این اشکا نمیاد- نه...آخه....کدوم نامردی این کار رو کرده. - هنوز نمی دونیم ولی دستمون بهش برسه حسابش رو می رسیم. - پیداش کردین به من بگو.باید خودم انتقامش رو بگیرم. - از خودت می خوای انتقام بگیری؟ به انگار باور نکرد.بهتر اصلا قضیه رو نمی پیچونم- انتقام از خودم به موقعش...بعد از کشتن چند تا نره خر مثل تو. - این آرزو رو با خودت به گور می بری. - حالا... - الانم برای این خون کثیفتو نمی ریزم که این دوتا پسرخاله هام هستن... - چه تفاهمی.دقیقا به همون علته که من مغزتو نمی ریزم رو دیوار.منتظرم باش. - هستم. از پله ها دوید پایین. شالمو از سرم کشیدم- من خیلی بدشانسم. **** صبح بود که افشین و آرتین زدن از خونه بیرون.باید کار فرید رو می ساختم.فرید کسی بود که یاشار رو گیر انداخت و به اون خونه متروکه برد.فرید مستحق مرگ بود.درست مثل من.با لذتی وصف ناشدنی کلت رو دستم گرفتم و سویشرت چرمم رو تنم کردم از خونه رفتم بیرون.نیم ساعت بعد نزدیک خونه اون رذل بودم.در باز شد و میترا رو دیدم که از خونه ش بیرون اومد و فرید هم کنار در ایستاده بود و با مادرش خداحافظی می کرد.میترا که رفت و فرید در رو بست رفتم پشت در خونه و زنگ رو زدم.صدای فرید رو شنیدم. - مامان نرفته برگشتی که. وقتی در رو باز کرد تعللش رو دیدم.کلاه سویشرت رو کشیده بودم رو سرم تا کسی منو نبینه.یهو بی هوا هولش دادم تو خونه.پرت شد رو زمین.کلاه رو از سرم کشیدم.موهام ریخت تو صورتم. خندیدم- دارارااااام....من اومدم. خواست بلند بشه که کلت رو گرفتم سمتش- سر جات بمون.زحمت نکش....اومدم خودتو ببینم و برم. - چی می خوای ازم یگانه؟ - یاشار رو بهم برمی گردونی؟ - چی؟ - یاشار رو بهم برگردون زندگیتو ازت نمی گیرم. - یاشار مرده.خودت کشتیش. - نمی خوام حماقت هام رو بهم یادآوری کنی.تو یاشار رو به اون خونه لعنتی آوردی. - دستور رئیس بود. - به موقعش به رئیسم می رسم. - دستت به رئیس نمی رسه. - تو جهنم می بینیش و می فهمی دستم بهش رسیده یا نه. - با کشتن من به جایی نمی رسی یگانه. - روح یاشار آروم می شه. - من یاشار رو نکشتم. - هر کسی تو قتل یاشار دست داشته باید بمیره.حتی من. کلت طلایی رو بلند کردم و یه گلوله تو پاش زدم.فریادش بلند شد. پوزخند زدم- یادته وقتی داشتی یاشار رو کتک می زدی صداشم در نیومد؟ داد زدم- یادته آشغال؟ ادامه دادم- اون مرد بود.مردی بود که همه مون باعث مرگش شدیم.ماها باعث مرگ کسائی شدیم که در برابرشون ارزش یه پشه رو هم نداریم.و ببخش منو.... گلوله بعدی توی سرش نشست.از کنارش رد شدم و ادامه دادم - که تو رو می کشم. به خونه برگشتم.اما دیگه جای من اونجا نبود.اونا متوجه گلوله های کلت می شدن و قطعا شکشون به من می رفت.جعبه کلت رو برداشتم.یه برگه کاغذ گیر آوردم و روش برای افشین نوشتم. - افشین جان...من خیلی بهت بدی کردم.منو ببخش.من باعث مرگ مادرت و زن داداشت شدم.اما مطمئن باش انتقامشون رو می گیرم.هم از خودم هم از تمام کسائی که باعث مرگشون شدن.انتقام برادرم رو هم می گیرم.یاشار الکی کشته نشد.یاشار رو من کشتم.من به دستور رئیس همون مسعود مظفر برادرم رو کشتم.پسرخاله ت رو که پرسیدی چطور می شناسمش....اون کسی بود که یاشار رو گیر انداخت.امروز حسابش رو رسیدم.اون آدم ناپاکی بود.خیلی بد.این که اون یا مسعود یا حتی کیوان و امثال اونا کثیفن منو اذیت نمی کنه...این که آدم های پاکی مثل تو و آرتین گیر اینا می افتین اعصابمو به هم می ریزه.افشین به آرتین بگو نهایت سعیم رو می کنم که مهتاب رو برگردونم.مهتاب زنده س.سعید مظفر برادر مسعود اونو نگه داشته.می دونی اگه یه روز قاتل نبودم با سر زنت می شدم اما...ایتا تقریبا اعترافای من بود.امیدوارم به دردت بخوره.من سرهنگ تهرانی و دخترش رو به دستور اونا کشتم.این کلت طلایی فعلا دست من باشه تا بتونم همه کسائی رو که تو زندگیم دخیل بود از سر راه بردارم.به امید هرگز ندیدنت.منو ببخش و حلالم کن. و از خونه بیرون زدم.


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: